افسونگر 8
تبلیغات
تبلیغات
جای تبلیغ شما خالیست . . .
نوشته شده توسط : محمد حسین


در اتاق باز شد و دنیل فریاد زد:
- پس چی شد این شربت؟
کرولاین لیوان رو به دست دنیل داد و گفت:
- آقا سریع آماده اش کردم ...
دنیل لیوان رو از دستش کشید بیرون . کمک کرد من صاف بشینم و بعد لیوان رو گرفت جلوی دهنم. ناچاراً چند جرعه خوردم و شیرینی زیادش کمک کرد نیروی تحلیل رفته رو دوباره به دست بیارم ... دستمو اوردم بالا و دستشو پس زدم، لیوان رو کنار برد و گفت:
- خوبی؟
- خوبم ...
بغضم ترکید و گفتم:
- دنی!
لیوان رو گذاشت روی میز رو به کرولاین گفت:
- برو بیرون ...
کرولاین بیچاره سریع از اتاق رفت بیرون و در رو بست ... دنیل چرخید به سمتم، سرمو کشید توی بغلش پیشونیمو بوسید و گفت:
- جان دنیل؟
- من می ترسم! اون منو می کشه!
- اون هیچ غلطی نمی متونه بکنه! چون من کنارت هستم ... نمی ذارم رنگتو ببینه!
- ولی اون پیدام می کنه! اون برای آزاد کردن فردریک هر کاری می کنه ... چرا ...چرا اینقدر زود آزاد شده؟ مگه نباید شش ماه دیگه ...
دیگه نتونستم ادامه بدم ... دنیل صورتمو از سینه اش جدا کرد ... با کف دستش اشکامو پاک کرد و گفت:
- خودم هم هنوز نمی دونم! اما مسلما یه نفر کاراشو سری کرده و اونو کشیده بیرون ... همینجوری خود به خودی نمی شه ... شاید کسی دیه اش رو داده!
- دیه رو که باید بدن به ما!
- اول به حساب دولت ریخته می شه و دولت به ما تحویل می ده ... باید صبر کنم ببینم چه خبر می شه!
- اگه منو بکشه چی؟
انگشت اشاره اش رو کشید روی لبم و گفت:
- هیسسس! هیچ وقت اینو نگو ... نمی ذارم یه تار از موهات کم بشه ... تو مال منی ... تو عروسک ناز منی! دست هیچ کس بهت نمی رسه! فهمیدی؟
یه آرامش خاطر خاصی بهم دست داد ... تکیه ام رو دادم به سینه ستبر دنیل و چشمامو بستم ... همه امیدم بعد از دعاهای مامان و خدا به دنیل بود ... دنیل تکیه گاهم شده بود ... توی این چند ماه چقدر آرامش داشتم ... به غیر از مواقعی که دوروثی می یومد اینجا و من یادم می رفت حکمم تو این خونه چیه بقیه وقت ها خوب و خوش بودم. دنیل هنوز دوروثی رو داشت و من نمی دونستم اون همه عشقی که به من داره رو چطور باید توصیف کنم؟ یعنی منو فقط برای این می خواست که کنارش باشم؟ اما همسرش دوروثی می شد؟ این فکر ها منو از پا در می آوردن! حالا هم که لئونارد شد قوز بالا قوز ...
***
با ترس نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم و گفتم:
- جیمز ... نمی شه توی ماشین باشیم ...
جیمز از همه جا بیخبر خندید و گفت:
- معلومه که نه عزیزم! تو رو آوردم توی بهترین رستوران شهر ... مگه می شه پیاده نشی؟
چطور باید حالی جیمز می کردم که من از سایه بابام هم وحشت دارم؟! خدایا خودم رو به خودت می سپارم ... ناچاراً پیاده شدم ، جیمز خواست دستم رو
بگیره که اجازه ندادم و گفتم:
- خودم میام !
با تعجب نگام کرد، حق داشت تعجب کنه، هیچ وقت منو اینطوری ندیده بود! همیشه در دسترس بودم اما حالا ... چیزی نگفت، با دست در رستوران رو برام باز کرد و من وارد شدم، خودش هم پشت سرم اومد تو. گارسون به سمتمون اومد و از جیمز فامیلش رو پرسید، جیمز به من چشمک زد و گفت:
- ویلسون ...
گارسون سری تکون داد و گفت:
- بله آقای ویلسون ... بفرمایید از این طرف ...
ما رو برد سمت یکی از میز ها توی گوشه ای ترین قسمت رستوران و تعظیمی کرد منو رو گذاشت روی میز و رفت ...

=============


ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اوهو! باید اول جا رزرو می کردی؟
- پس چی؟ فکر کردی من تو رو جای الکی می یارم؟
خندیدم و گفتم:
- دوست خوب به تو می گن!
جیمز چند ثانیه نگام کرد و بعد از کمی سکوت گفت:
- دوست؟
منو رو کشیدم سمت خودم و بازش کردم، همونطور که خودمو مشغول خوندن نشون می دادم گفتم:
- آره دیگه ... تو بهترین دوست منی!
صدای آهش رو شنیدم ... اما دیگه برام مهم نبود ... دیگه نه جیمز برام اهمیت داشت نه ادوارد که هر چند روز یه بار به زور می خواست با من باشه! فقط و فقط دنیل مهم بود و بس! هنوز نمی دونستم باید اسم احساسم رو به دنیل چی بذارم اما هر چی که بود حس شیرینی بود ... صدای جیمز منو از فکر کردن به دنیل خارج کرد:
- چی می خوری؟
غذای مورد علاقه مو گفتم و منو رو دادم به دستش ، اونم غذاشو انتخاب کرد، دستاشو زد زیر چونه اش و خیره شد به من. با خنده گفتم:
- چته؟ آدم ندیدی؟
- چرا ... فرشته ندیدم!
- لوسم نکن جیمز ...
- چه خبر از دنیل؟
- خوبه ... اونم برات دلتنگه؟
- پس چرا امشب نیومد دم در منو ببینه؟
راستش خودم هم تعجب کردم ... جیمز اومد جلوی در ویلا دنبالم ، اما دنیل فقط با من خداحافظی کرد و قدمی برای ملاقات با جیمز بر نداشت. منم چیزی ازش نپرسیدم، حس می کردم خیلی روی مود نیست ... ترجیح دادم به دست و پاش نپیچم. جیمز آهی کشید و گفت:
- دنیل خیلی وقته دیگه اون دنیل نیست! هیچ وقت نتونستم اونطور که دوست دارم باهاش درد دل کنم انگار خون کنت زادگی تازه توی رگ هاش جاری شده! مغرور شده!
با تعجب گفتم:
- دنی و غرور؟ محاله! اون مهربون ترین مردیه که دیدم.
- برای تو شاید ... اما دوروثی هم از دستش خیلی شاکیه و از سردیش شکایت می کنه! نمی دونی کی می خوان ازدواج کنن؟
اخم کردم! اصلا دوست نداشتم به روزی که شاید دنیل با دوروثی ازدواج کنه حتی فکر کنم! شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من از کجا باید بدونم؟
نفسش رو فوت کرد و گفت:
- شاید اگه ازدواج کنه کمی اخلاقش بهتر بشه ...
لبمو جویدم و چیزی نگفتم ... گارسون سفارش رو گرفت و رفت ... جیمز از جا بلند شد، خم شد به طرفم و گفت:
- بلند شو ...
- بلند بشم واسه چی؟
- برقصیم!
با تعجب گفتم:
- الان؟
- آره دیگه بعد از شام ممکنه سنگین بشی و نیای ...
با خنده بلند شدم و دو تایی با هم رفتیم وسط ... یهو صدای دنیل توی گوشم زنگ زد:
I'm never gonna dance again -

=================

اینو اون شبی که اهنگ جورح مایکل رو خوندم دنی بهم گفت ... و بعد از اون دیگه ندیدم با کسی برقصه! پس منم نمی رقصم ... منم دیگه نمی خوام با هیچ کس برقصم! وسط راه ایستادم و گفتم:
- اوه جیمز ... من باید برم دستشویی!
- الان؟
- اوهوم ...
- از دست تو! برو و زود بیا ...
با دستش مسیر دستشویی رو بهم نشون داد ... ناچارا رفتم به سمت سرویس بهداشتی ... اون تو اینقدر معطل کردم تا مطمئن شدم غذامون رو آوردن و دیگه از رقص خبری نیست ... دستی به لباس ساده و بلندم کشیدم و رفتم بیرون ... جیمز با دلخوری نگام کرد و گفت:
- اینقدر لفتش دادی که غذا رو اوردن ... بشین تا یخ نکرده بخور رقص باشه واسه بعد!
من تو چه فکری بودم این تو چه فکری ... نشستم و مشغول خوردن شدم ... جیمز داشت از سفرش می گفت و منم از این موضوع برای صحبت راضی تر بودم و همراهیش می کردم. وقتی غذا تموم شد خواستم دسر سفارش بدم که جیمز با محبت عجیب غریبی گفت:
- عزیز دلم ... اگه اجازه بدی دسر رو من انتخاب کنم ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- خیلی خب!
گارسون رو صدا کرد و در گوشش یه چیزی گفت ... گارسون سری تکون داد و رفت ، پرسیدم:
- چی سفارش دادی؟
- کیک و قهوه ... دوست داری که؟
- اوهوم!
هنوز حرفم تموم نشده بود که گارسون همراه با کیک کوچکی که روش یه شمع روشن بود اومد به سمتمون ... پشت سرش هم یه گارسون دیگه با یه دسته گل از رزهای قرمز می یومد ... با تعجب نگاشون کردم ... گارسون اول کیک رو گذاشت روی میز و با لبخند خم شد و رفت ... گارسون دوم هم دسته گل رو به سمت من گرفت ، ناچارا گل رو گرفتم و با تعجب به جیمز که بهم خیره مونده بود نگاه کردم. چی باید میگفتم؟ واقعا نمی دونستم! وقتی گارسون ها رفتن تازه چشمم افتاد به کیک و آه از نهادم بر اومد ... کیک درست شبیه جعبه حلقه بود و وسطش بین خامه ها یه حلقه ظریف می درخشید ... جیمز که نگاه حیران و دهن باز از تعجب منو دید از جا بلند شد ... کیک رو برداشت ... اومد سمت صندلی من ... جلوی پای من زانو زد، کیک رو گرفت بالا ... زل زد توی چشمام و با لحن فوق عاشقانه ای گفت:
- عشق من ، با من ازدواج می کنی؟
چی می تونستم بگم؟ خدایا من به جیمز باید چی می گفتم؟! فشارم باز داشت می افتاد ... باید یه کاری می کردم، نه تنها جیمز که گارسون ها و همه اونایی که توی رستوران بودن به ما خیره شدن ... اون لحظه ذهنم از کار ایستاده بود! باید یه کاری می کردم ... باید یه حرفی می زدم ، اما هیچی به ذهنم نمی رسید. پس بدترین راه ممکن رو انتخاب کردم، از جا بلند شدم، کیفم رو برداشتم و با سرعت از رستوران خارج شدم. فقط می خواستم برم ... می دونستم که جیمز سر جاش خشک شده ... می دونستم الان هیچ کاری نمی تونه بکنه و حتی نمی تونه دنبال من بیاد ... توی بد وضعی ولش کردم ... الان جلوی همه خجالت می کشه! نباید این کار رو می کردم اما الان برای هر فکری دیر شده بود. با سرعت می رفتم ... وقتی به خودم اومدم دیدم صورتم خیس اشک شده ! دستمو فرو کردم توی جیبم و گوشیمو در اوردم ... نا خوداگاه شماره ها رو یکی پس از دیگری گرفتم ... اینقدر راه رفته بودم که پاهام به گز گز افتاده بود ... خیابون خلوت شده بود و من نمی دونستم کجام! گوشیم رو گذاشتم دم گوشم ... صدای گرم دنیل بهم امید دوباره داد:
- افسون جان!
- دنیل .... دنیل بیا دنبالم!
- افسون ... عزیزم ... تو کجایی؟ چی شده؟ داری گریه می کنی؟
به هق هق افتادم ...
- دنی ... جیمز از من درخواست ازدواج کرد ... من نمی خوام ازدواج کنم ... نمی خوام از پیش تو برم ... دنی بیا پیش من ...
- عزیزم ... افسون ... کوچولوی من! تو از پیش من نمی ری ... نمی ذارم کسی تو رو از من بگیره ... کجایی؟ فقط بگو کجایی من الان می یام ...
نگام افتاد به تابلوی خیابونی که توش بودم و با بغض اسم خیابون رو بهش گفتم، سریع گفت:
- من همین الان سوار ماشین شدم ... خیلی زود بهت می رسم! خیلی زود ... تو فقط خونسرد باش ... گریه نکن! خواهش می کنم افسون ... گریه نکن !
سعی کردم هق هقم رو کنترل کنم ... نالیدم:
- دنیل ... من تو رو می خوام ... فقط تو رو ...
صداش یه جوری شد ... پر از حس ... پر از بغض ... یه جورایی شبیه ناله :
- منم تو رو می خوام ... منم می خوامت افسون! افسون امشب می خوام یه چیزی بهت بگم ... می خوام حرفامو بهت بزنم ... افسونم!
داشتم توی ابرا پرواز می کردم ... حالا خوب می فهمیدم اسم حسم چیه! عشق! من عاشق دنیل شده بودم اما اصلا از این حس ناراحت نبودم .. می دونستم که مامان هم ناراحت نیست ... مامان خوشبختی منو میخواست ... خواستم جوابشو بدم که صدایی از پشت سر گفت:
- به به! امیلی عزیز ...
با ترس چرخیدم ... با دیدن لئونارد درست پشت سرم حس کردم روح دیدم ... جیغی که کشیدم کاملا نا خودآگاه بود ... گوشی از دستم افتاد ...

لئونارد بهم نزدیک شد ... از ترس فلج شده بود ... توی دستش یه دستمال سفید بود ... چسبیدم به دیوار ... با وحشی گری بهم حمله کرد و دستمال رو گرفت جلوی دهن و بینیم ... خواستم نفس نکشم ... نباید نفس می کشیدم ... اما تا کی می تونستم تحمل کنم؟! ناچارا نفس عمیقی کشیدم و دیگه چیزی نفهمیدم ...

 

با حس کشیده شدن چیزی روی صورتم چشم باز کردم ... چشمام خیره موند توی چشمای آبی یکی از بی شرف ترین مردهای روی زمین ... چشماش با رگه هایی از رنگ قرمز ترسناک شده بودن ... ترسناک تر از همیشه ... خواستم جیغ بکشم ... از ترس فلج شده بودم ... اما تنهایی صدایی که از دهنم خارج شد این بود:
- اومـــــــم!
کثافت دهنم رو محکم بسته بود ... چرخید به طرفم و با دیدن چشمای بازم کریهانه خندید ... خواستم دستمو بایرم بالا که فهمیدم پشت سرم محکم بسته شده ... تازه تونستم نگاهی به دور و اطرافم بکنم ... توی یه ساختمون نیمه ساخته بودیم! دور و برم خاک و بتون و سیمان ریخته بود ... احتمالا اینجا یه اختمون نیمه تمومی بود که خیلی ساله دست نخورده رها شده! مشخص بود هیشکی اونجا نیست ... از شدت ترس حتی نمی تونستم گریه کنم ... فقط تند تند نفس نفس می زدم ... لئونارد اومد به طرفم و من خودمو جمع کردم ... خم شد توی صورتم و غرید:
- هان! چته؟ سر و وضعت خیلی مرتب شده! فکر کردی می تونی ما رو به خاک سیاه بشونی و بعد خودت اعیونی بچرخی؟ رفتی عین مادرت خودتو فروختی؟ اونقت که تو خونه من بودی از این کارا بلد نبودی! فکر کردی ما بلد نبودیم پول خرج کنیم؟
لعنتی آشغال! هنوزم تهمت می زد ... هنوزم بی شرف بود ... باز با دیدنش یاد بدبختی های مامانم افتادم ... اما دیگه دنیل رو مقصر نمی دونستم ... دنیل همه زندگی من بود! مقصر اصلی بدبختی مامان من روبروم ایستاده بود! اگه در دهنم رو نبسته بود حتما تف می انداختم تو صورتش! آخ دنیل کجایی؟! کجایی؟ سرما پاهامو کرخت کرده بود چون پالتومو از تنم در آورده و انداخته بود روی دوش خودش ... چشمامو بستم ... نیم خواستم ببینمش ... دادش بلند شد:
- دختره هرجایی! دو راه بیشتر نداری ... یا با زبون خوش می ری شکایتت رو پس می گیری و اون مرتیکه وکیل رو وادار می کنی فرد رو آزاد کنه ... یا هم خودم و هم تو رو نابود می کنم! فهمیدی؟
فقط نگاش کردم ... جدا پیش خودش چی فکر کرده بود؟ که دنیا اینقدر خر تو خره؟ خبر نداشت من دیگه خودم دارم حقوق می خونم و خیلی چیزا حالیم می شه ... از حالت چشمام فهمید دارم تو دلم بهش می خندم ... اومد جلو و با مشت کوبید توی صورتم ... یه لحظه حس کردم چشمام سیاه شد ... چشمامو بستم و طعم خون رو توی دهنم حس کردم ... غرید:
- اگه بخوای حرکت بیجایی بکنی بیخیال همه چی می کشمت! کشتنت برام زا خوردن آبجو راحت تره! دختره حرومزاده! از وقتی اون مامان کله سیاه آشغالت پاشو گذاشت تو کشور من جز بدبختی هیچی برام نیاور ... کشور من باید از امثال شما عوضی های تروریست پاک بشه! تازه تو که معلوم هم نیست تخم کدوم مردی هستی!
آخ کاش دستام باز بود ... دیگه برام مهم نیست که چه بلایی قراره سرم بیاد اما دوست داشتم اینقدر بکوبم توی کله اش که همه این افکار مسخره و درپیتش بریزه توی حلقش و اسم خودشو هم یادش بره ... یه سال و نیم زندگی تو خونه دنیل منو خیلی شیر کرده بود! دیگه اون دختر تو سری خور سابق نبودم و لئونارد اینو نمی دونست ... باید ترس رو کنار می ذاشتم ... باید فکری به حال خودم و وضعیتم می کردم ... لئونارد رفت سمت شیشه آبجوش که کنار یکی از ستون های سیمانی گذاشته بود ... برش داشت و لاجرعه نوشید ... سرم رو از پشت تکیه دادم به ستون پشت سرم و چشمامو بستم ...
- آخ دنیل کجایی؟! وقتی گوشی قطع شد چه بلایی سرت اومد؟ می دونم خیلی نگران منی ... می دونم خاک شهر رو الک می کنی تا منو پیدا کنی ... اما چطور؟ یعنی پیدام می کنی؟ دنیل بیا منو نجات بده ... توی این بدبختی جز تو به هیچکس حتی نمی تونم فکر کنم!
چشمامو باز کردم ... لئونارد نشسته بود کنار ستون و مشغول نوشیدن بود ... صدای موبایلم بلند شد ... چشمام کشیده شد سمت گوشیم ... کنار دست لئونارد بود ... لئونارد با دیدن شماره قهقهه ای سر داد و رو به من گفت:
- این یارو خیلی داره به خاطر تو خودشو تو در و دیوار می کوبه!
با عجز نگاش کردم ... کاش جواب بده! کاش جواب بده ... اگه جواب می داد شاید دنیل میتونست ردمونو بزنه ... در کمال بهت من لئونارد گفت:
- شاید بهتر باشه جوابشو بدم ... بذار یه کم بیشتر نگران باشه ... اینجوری به خاطر تو شاید حاضر باشه خیلی کارا بکنه!
بعد از این حرف گوشی رو گذاشت در گوشش ...
- الو ...
- هوی! یارو ! داد نزن که داد می زنم !
- من باید طلبکار باشم که یه سال و نیمه دختر منو حبس کردی تو خونه ات! حالا دیگه آزاد شدم ... نیازی به تو نیست ... هری!
- هه هه هه! چته؟ چرا داری خودتو می کشی؟ باور کن این دختر اونقدر ها هم ارزش نداره ... فاحشه های بهتر از اون گیرت می یاد!
یهو از جا پرید و داد کشید:
- بهت گفت داد نزن!
- خوبه خوشم می یاد ... داری عاقل می شی! دیدن دوباره اش فقط دو تا شرط کوچولو داره!
- فعلا برو یه کم فکر کن ... بعدا خودم زنگ می زنم شرطا رو بهت می گم ... این دختر امشب باید پیش من بمونه! کار دارم باهاش ...
به دنبال این حرف کریهانه به من خیره شد و گوشی رو قطع کرد ...

دیگه کم کم اشکم داشت سرازیر می شد ... لعنتی آشغال هرزه بی رحم! با این کارش دنیل رو نابود کرد ... کاش دنیل گوشیمو کنترل کنه و بفهمه کجام! خدایا صدای منو بشنو ... لئونارد خودشو کشید طرف من ... وقیحانه بهم خیره شد و گفت:
- هه هه ... می دونی چند وقتی با یه زن نبودم؟ فرد توی زندان بهم گفت که چه کارایی باهات کرده ... می خوام لذتی که اون برده رو ببرم ... یه شب با تو ... ارزش که نداری ... اما برای من خیلی هم خوبه! پول ندارم وگرنه می رفتم توی پاتوق خودم ... فردا از این مرتیکه لندهور کلی پول می گیرم ... فرد رو هم آزاد میکنم و دوتایی خودمونو توی زنا غرق می کنیم! آخ ... آبجو ... قمار ... زن!
به دنبال این حرف جرعه ای دیگه آبجو خورد و گفت:
- امشب کاری باهات ندارم ... اما فردا قبل از تحویل دادنت باید بهم سرویس بدی ...
مستانه قهقهه ای سر داد و گفت:
- خودتو اماده کن ... کار ناتموم فردریک رو من تموم میکنم ...
مو به تنم راست شده بود ... با چشمای از حدقه بیرون زده بهش خیره شده بودم! خدایا ... من دیگه طاقت ندارم ...خدایا طاقت وحشی گری های این یکیو دیگه ندارم ... یا منو بکش یا دنیلو بفرست ... خدایا قسم یم خورم به خاک مادرم که اگه این عوضی دستش بهم بخوره خودمو بکشم ... دیگه هیچی برام مهم نیست ... خدایا حتی برام مهم نیست که تو منو به مهمونی خودت دعوت نکنی ... من خودمو می کشم ... مطمئنم! لئونارد دراز کشید روی زمین و چشماشو بست ... چیزی طول نکشید که صدای خر و پفش بلند شد ... سعی کردم خودمو روی زمین بکشم اما نمی شد ... هم سرما و هم دستای بسته ام باعث می شد کاری از دستم بر نیاد ... دماغم یخ زده بود! اینو به خوبی حس می کردم حتی حس می کردم اشکایی که از چشمم می چکه هم به تکه های ریز یخ تبدیل می شه ... هیچ کاری از دستم بر نمی یومد ... گوشیمو گذاشته بود تو جیب شلوارش وگرنه هر طور که شده بود خودمو به گوشی می رسوندم و به دنیل زنگ می زدم ... اما فعلا همه در ها رو به من بسته بود!
صبح که شد من هنوز چشمام باز بود ... از خستگی رو به موت بودم اما از ترس حتی یه لحظه هم نتونستم پلک روی هم بذارم ... می ترسیدم لئونارد بیاد سر وقتم ... خورشید داشت طلوع می کرد که لئونارد بیدار شد ... دنیل هنوز پیدام نکرده بود و من حسابی نا امید شده بودم .... از سرما همه بدنم و حتی مغزم کرخت شده بود. لئونارد سر جا تکونی خورد و چشماش باز شد ... زیر لب داشتم دعا می خوندم ... مرگ رو با همه وجودم حس می کردم ... می دونستم اگه بلایی سرم بیاره خودمو می کشم! شک نداشتم ... با دیدن من نیش چندش آورش باز شد و خودشو کشید به سمتم ...
- بیداری ؟
چشمامو بستم ... نمی خواستم ببینمش ... صدای خش خش که بلند شد سریع چشمامو باز کردم ... دستشو فرو کردم توی جیب شلوارش و گوشیمو کشید بیرون ... وقتی روشنش کرد تازه فهمیدم گوشی رو خاموش کرده بوده! لعنتی همه راه ها رو روی من بسته! چند لحظه بعد از اینکه گوشی روشن شد زنگ خورد ... لئونارد پوزخندی وحشتناک به من زد و جواب داد:
- هان؟! انگار خیلی بی قراری ...
- خودتی و اون فک و فامیلت ! کاری نکن دختره رو تیکه تیکه کنم بفرستم در خونه ات!
- مثل آدم حرف بزن تا مثل آدم جواب بدی ...
به اینجا که رسید قهقهه ای سر داد و گفت:
- آدم نبودنم هم به خودم مربوطه!
- خفه شو گوش کن ببین چی می گم! فردریک رو تا قبل از ظهر آزاد می کنی ... بعدش هم صد هزار پوند آماده می کنی و می یای به آدرسی که برات می فرستم ...
- هی نه ! خیلی زرنگی! اول باید فرد رو آزاد کنی ...
- من سرم نمی شه! تو می تونی ... باید این کار رو بکنی ....
- اینقدر برای من قانون ، قانون نکن! یا فرد آزاد می شه ... یا قید این دختره رو می زنی ...
- همین که شنیدی ... فقط دو ساعت وقت داری ... بعدش صدای فرد رو که شنیدم آدرس رو برات می فرستم ...
- ا ؟ جدی؟ دلت برای صداش تنگ شده؟
- خوب زر نزن! فقط چند ثانیه!
بعد از این حرف اومد به سمت من و جلوی پاهام زانو زد ... خواه ناخواه خودمو کشیدم عقب ... خندید و گفت:
- نترس نمی خوام بلایی سرت بیارم ...
بعد با یه حرکت پارچه دم دهنم رو کشید پایین ... بدون توجه به گوشی که گرفته بود کنار گوشم تا حرف بزنم داد کشیدم:
- آشغال عوضی ... هرزه تویی و پسرت و هفت جد و آبادت ... تو غلط می کنی به من و مامانم توهین کنی! تو یه خوکی .... یه خوک کثیف ... تو حیوونی!
لئونارد قهقهه می زد ... اصلاً براش هم نبود که من دارم فحشش می دم ... گوشی رو با خشونت چسبوند در گوشم و گفت:
- حرف بزن که بعدش خیلی کارا باهات دارم ...

=================

یهو بغضم ترکید ... همزمان صدای دنیل توی گوشم پیچید:
- افسون ... افسون ... عزیزم! با من حرف بزن ...
با بغض نالیدم:
- دنی ...
- عزیز دل دنی! حرص نخور ... خواهش می کنم! به حرفاش توجه نکن ... افسون! عزیزم ... عسل من ... آروم باش و از هیچی نترس ... من پیدات می کنم ... خیلی زود ....
هق هق کردم:
- این می خواد بلایی که پسرش سرم آورد رو سرم بیاره! دنی ... من خودمو می کشم ...
داد دنیل بلند شد:
- غلط کرده ... نمی ذارم دست هیچ کس بهت برسه ... نجاتت می دم ... افسون ... عزیز دلم ...
صدای دنیل پر از بغض بود ... شاید اونم شک داشت ... با ضجه گفتم:
- نمی خوام دست کسی بهم بخوره دنی ... نمی خوام ...
قبل از اینکه دنی بتونه چیزی بگه لئونارد گوشی رو کشید عقب و خاموشش کرد ... بعدش گذاشتش کنار ستون ، درست بغل شیشه آبجوش و اومد یه سمتم ... باز خودمو جمع کرد ...نشست کنارم و با نفرت گفت:
- حالا دیگه به من فحش م یدی هرزه ... آره؟ زبون در اوردی برای من! الان که آدمت کردم می فهمی ... من عین فرد لطافت ندارم ...
اینو گفت و قهقهه زد ... صورتش رو که اورد جلو با همه نفرت تف کردم توی صورتش ... چند لحظه صورتش رو کشید عقب ... دستشو محکم کشید توی صورتش و یه دفعه دستشو اورد جلو ... چونه مو طوری توی مشتش گرفت که حس کردم فکم خورد شده! اومد جلو ... از لای دندوناش گفت:
- حالا که اخلاقت به مامانت رفته پس عین اون هم رام باش! مطیع باش! من زن وحشی دوست دارم! اما تو رو نه! آدم باش وگرنه بیچاره ات می کنم!
به من و دنیل می گه آدم باش! خودش بویی از آدمیت نبرده ... سعی کردم پامو تکون بدم ... اما از سرما خشک شده بود ... صورتشو آورد جلو و خواست لبامو ببوسه که به شدت صورتمو چرخوندم ... لگد محکم زد توی پهلوم و داد کشید:
- تو لیاقت معاشقه نداری ... تو رو فقط باید ...
حفشو ادامه نداد و قهقهه زد! خدایا پستی تا کجا؟ تو می بینی؟ تو داری ما رو می بینی؟ چرا؟ چرا باید این بشر که اسم پدر رو یدک می کشه با من چنین معامله ای بکنه؟ دستش رفت سمت کمربند شلوارش ... چشمامو بستم و از ته دل گفتم:
- مامان! خدا صدامو نمی شنوه! مامان تو بهش بگو بهم نگاه کنه! مامان من می ترسم ... تو رو خدا ...
اومد به سمتم ... سرمو چرخونده بودم که نگام بهش نیفته ... تو اون حالت هیچ فرقی با یه حیوون نداشت ... شهوت چشماشو کور کرده بود ... دستش اومد سمت لباس من ... با همه قدرتم سعی کردم سر جام تکون بخورم که نتونه به هدفش برسه ... هلم داد ... پخش زمین شدم ... سنگینیشو که حس کردم بغضم ترکید ... زار می زدم اما می دونستم التماس فایده ای نداره ... چشماش کور شده بود ... درست عین پسرش ... باشه خدا تو که صدامو نشنیدی ... پس حداقل بذار زمان مرگم رو خودم تعیین کنم ... صدای جر خوردن پیرهنم رو که شنیدم پلکامو اینقدر محکم روی هم فشردم که دردم گرفت ... اما درد اون لحظه برام مفهومی نداشت ... خودمو برای هر حادثه ای اماده کرده بودم که سبک شدم ... دیگه چیز سنگینی روی بندم نیفتاده بود ... و دیگه هیچ لبی گردنم رو خراش نمی داد ... هیچ دستی تقلا برای تکون دادن پاهام نداشت ... با ترس چشمامو باز کردم ... می دیدم اما صدایی نمی شنیدم ... دستای دنیل بود که می رفت توی هوا مشت می شد و با قدرت روی صورت لئونارد فرود می یومد ... دستامو گذاشتم روی گوشام ... چند بار فشار دادم ... اما فایده ای نداشت ... کر شده بودم ... شاید هم خودم می خواستم که نشنوم ... جیمز رو دیدم که دوید به طرفم ... جسم بی حونم رو از روی زمین بلند کرد ... تکیه منو داد به ستون ... پالتوشو در اورد و روی بدن برهنه ام کشید ... توی چشماش اشک حلقه زده بود ... دو مرد دیگه هم با لباس افسران پلیس اونجا بودن که سعی داشتن دنیل رو از لئونارد جدا کنن ... اما موفق نمی شدن ... عرق از سر و روی دنیل می چکید اما دست بر داد نبود ... جیمز رو به دنیل فریاد کشید و چیزی گفت ... دنیل چرخید سمت ما ... به دیدن من لئونارد رو پرت کرد به طرفی و اومد به طرفمون ... جیمز رو با قدرت پس زد و وحشیانه منو کشید توی بغلش ... می لرزیدم ... اینو حس می کردم ... اما بازم چیزی نمی شنیدم ... دنیل در گوشم حرف می زد ... حتما باز داشت ازم عاجزانه تقاضا می کرد اروم باشم! چه حیف که نمی تونستم صداشو بشنوم ... منو کشید توی بغلش و از جا بلند شد ... صدای گلوله فضا رو شکافت ... کری موقتم از بین رفت ... نیل چرخید ... پیش رومون لئونارد بود ... زانوهاش خم شدن ... چشماش از حدقه زده بود بیرون ... دستاش از دو طرف باز بودن ... توی یه دستش شیشه شکسته آبجو بود ... افتاد روی دو زانو ... خیره شده بود توی چشماش من ... با صورت پخش زمین شد ... همه جا غرق سکوت بود ... دنیل به افسر پلیسی که پشت سر لئونارد ایستاده بود و تفنگش رو به سمت اون گرفته بود گفت:
- چرا زدیش؟
- یه لحظه از دستم فرار کرد ... شیشه رو برداشت شکست و حمله کرد به سمت شما ... چاره ای نبود ...
دنیل بی توجه به لئونارد خم شد روی صورتم ... خیره شدم توی چشماش ... چشم ازش گرفتم ... چشم دوختم به جسم بی جون لئونارد ... به پدرم ... چشمامو بستم ... کاش کر می موندم ... کاش کور می شدم ... کاش ...




:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستانک , رمان , افسونگر , قسمت هشتم , ,
:: بازدید از این مطلب : 352
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 29 آذر 1393 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: